صبح روز سه شنبه بیست آبان بود که از خونه خارج شدم. با اینکه بخاطر از دست دادن برادرم وحید عزادار بودم و روزهای پریشونی رو سپری میکردم ولی در اعماق وجودم زمزمه امیدی رو میشنیدم، چرا که قرار بود اولین روز از کارورزی آموزگاری رو در کنار بچه های دبستانی شروع کنم. ته دلم هیجان خاموشی مث آتیش زیر خاکستر ایجاد شده بود، از خیلی وقت پیش ها منتظر چنین روزی بودم که حالا فرا رسیده بود. قرار بر این بود که ساعت 8 صبح داخل دبستان باشیم. نزدیکی های دبستان که رسیدم با یه تماس و دو سه تا پرسش محلی به گروه 4نفره دانشجو معلمان همکلاسیم پیوستم و وارد دبستان شدیم. تو اتاق معاونین چای نوشیدیم و پس از یه توضیح مختصر بین چندتا کلاس تقسیم شدیم. من وارد کلاس پایه پنجم ابتدایی شدم. بعد از خوش و بش با آقای اکبری- معلم کلاس فوق برنامه هنر دبستان- رفتم و روی یکی از نیمکت های انتهای کلاس در کنار دانش آموزها نشستم. محیط قدیم ساخت دبستان حاج فاطمی به همراه رفتارهای پر شور و شوق و شیطنت دانش آموزای اونجا، شدیدا خاطرات دوران ابتدایی خودم رو تداعی میکرد. حس غریبی و لذت بخشی بود که از توصیفش عاجزم؛ ضمنا حالا میفهمیدم که فضای مدرسه و کلاس هامون چقدر کوچیک بودن و من اونها رو چقدر بزرگ تصور میکردم!!! ساعت های سپری میشدن و کلاس ها میگذشتن. آموزگار کلاس پنجمی ها -جناب آقای رمضانی- هم وارد کلاس شد و با ایشون هم آشنا شدم و زنگ های ریاضی، املا، علوم تجربی و جغرافی در کنارشون بودم. زنگ های تفریح داخل حیاط دبستان قدم میزدیم، با معاونین آشنا میشدیم و شنونده پندهای رسمی و غیررسمی شون بودیم. از اونجایی که وظیفه اصلی کارورزی این دوره ما مشاهده و تهیه گزارش هست، کار خاصی انجام نمیدادم مگر اینکه چندجایی تو تصحیح املا دانش آموزان یا بازدید و مهرکردن دفتر تکالیفشون، همراه معلم بودم. بخش جالب دیگه کارورزی، ارتباط و آشنایی با دانش آموزا بود. دانش آموزای کوچولو، کنجکاو و خندون که از مشاهدشون روح آدم تازه میشه. نگاه هاشونو با لبخند جواب میدادم. از بچه های کلاس پنجمی، علی کرمانی رو یادم هست که باهم روی یک نیمکت بودیم، اسامه هم یکی از بچه های ریزه میزه کلاس بود که با لهجه عربی خودش رو بهم معرفی کرد و گفت که از شادگان خوزستان اومده.
تو هفته های آتی دبستان حاجی فاطمی قم رو بیشتر معرفی میکنم.